دوباره میخوام فلوکستین بخورم ، امروز صبح ک بیدار شدم حالم خوب بود ؛ یعنی در واقع خودمو گول میزدم ک خوبم که دلتنگ نیستم که دلم نمیخواد در حالی بیدار شم ک صورت خوابالودشو جلوی روم ببینم . با روی باز صبحونه خوردم ولی دیدم نه مثل اینکه وضعیت درست همون وضع باقی روزهای تعطیله . کارهای بیهوده و کامل طلبی مامان :/
نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم تو توالت و گریه کردم گریه کردم برای خودم برای خو تنهام برای خود دورم برای ترسهام برای ترسهایی ک هر لحظه میخوان خفتم کنن و نفسمو بگیرن و نمیخوان بذارن حرف بزنم جرئت کنم .
مامان فهمید ناراحتم پرسید علتو گفتم گفت درستش میکنیم ولی مطمئنم چیزی از جانب اون عوض نمیشه .
اون خاستگار لعنتی هم بعدش زنگ زد رفت رو مخم . تو این شهر کوفتی دو ساعت نمیشه دور از انظار رفت و امد کرد محل کار من بنگاه ازدواجه انگار
حالم ازین شهر و آدم هاش بهم میخوره .
باید یه کاری کنم
فلسفه ترسو خریدم بخونمش شاید کمکم کنه ، همزمان اثر مرکب رو هم میخونم . حالمو خوب میکنه ؛ ازش نوت برمیدارم .
مدتهاست فهمیدم:
هیچکس به آدمی چیزی نمیدهد مگر خود او. و هیچکس چیزی از آدم دریغ نمیدارد مگر خود او. بازی زندگی یک بازی انفرادی است. اگر خودتان عوض شوید همه اوضاع و شرایط عوض خواهد شد.
"فلورانس اسکاول شین"
یه آدم هایی که امتحاتنشونو در قبالت پس ندادن (امتحان پس دادن: یه جایی واقعا نیاز بوده هواتو داشتن بی چشمداشت یجوری که بعدا بگی آره فلانجا فلانی هوامو داشت دمش گرم) سرویس نده . چون یوقتایی هی بهشون لطف میکنی و اون در قبال خوب بودن بی چشمداشت تو بدون تلاش خاصی باهات خوبه و این شرایط براش عادی میشه و کم کم اون فکر میکنه داری وظیفتو انجام میدی . اینجوری میشه اگه بخوای یجاهایی بکشی کنار خودتو طرف بهش برمیخوره . و اون روی عوضی نالایقشو نشونت میده و تو می مونی هزار افسوس و ای دل غافل سر دادن ها.
ادم ها از اونی که فکرشو بکنی اویزون منفعت طلب و عوضی ترن . پس مراقب خودت باش جوونه .
اینجلمه ی ف.ف رو باید آب طلا گرفت که میگف (باهمه باش و بی همه )
ساب اکسی پیتال و تراپز و کل سرم درد میکنه و سرم رو تنم سنگینی میکنه و نمیدونم کجا بذارمش
کاش "ش" بود موهامو ناز میکرد و برام حرف میزد ؛ یا که برام موراکامی میخوند با صدای دوست داشتنیش .
حضور "ش" همه فاشیاهای گرفته ی منو ریلیز میکنه .
یادمه یه زمانی خودمو به در و دیوار میزدم تا دل خواسته هام تو یه زمانی خیلی فوری فوتی محقق بشه . هیچوقت یادم نمیره اونشب ک روزش دانشگاه نرفته بودم و تا دیر وقت منتظر یه پیام از طرف ن بودم درحالیکه ما قبلش ارتباط خیلی مختصری داشتیم و من بشدت مصر بودم دلشو بدست بیارم و بعدش کراش های دیگه ای که داشتم و شاید انرژی زیادی از من گرفت . راستش الان به خود اون موقع بی تجربم حق میدم وقتی دورم پر بود از دوستای عاشق . حرف عشق و دلبری هاشون. و این قضیه به خودی خود روی غلیان احساسات من بشدت اثر داشت و این حس نیاز و تنهایی . من بدون تفکر در ب در دنبال عشق بودم و بی وقفه شکست میخوردم . یادمه دو تا عید پشت هم بدجور دلم سر این قضایای مزخرف شکست . یه جایی دیگه ول کردم نه ک متنبه شده باشم بلکه خسته شده بودم و احساس عدم جذابیت میکردم ک ناشی از ضعف اعتماد بنفسم تو اون برهه بود در حالیکه شاید من از همه اون رفقام در نقش معشوقه زیبا و مهربون و تو دل برو تر بودم و تمام این تنهایی ها از ضعف اعماد بنفسم ناشی میشد .
یجایی عمیقا دلشکسته و رنجور بودم شب قدر به خدا گفتم تو رو عزتت دستگیرم باش و بذار ازین خیالات مسخره بیرون بیام و یسری چیزا رو قشنگ به چشمم بکش تا دست بردارم . دقیقا دو روز بعدش نشونه ش کاملا واضح دیده شد و من دل کندم . از همه دلبستگیای دل خسته کن .
رهاش کردم و چند وقت شاید خسته شاید کم جون ولی راحت و بی توحه به ادم ها ادامه دادم . درست وقتی رهاش کردم خودش پیدا شد .
عشقی ک رویام بود و من این رو هرگز فراموش نمیکنم ک الان با تمام مشکلاتم یکی از بزرگترین رویاهامو کنارم دارم و دلم به واقعی بودنش قرصه .
یه زمانی هر روز رویای بهتر شدن در سر میپروروندم هرر روز با هزار برنامه ای که عملی نمیشدن . و هزار بار غمی ک از ناتوانیم در برابر عملی کردنشون بر دلم مینشست و من باز مصر بر تغییر اونم با فیلم با حملات انگیزشی و ازین دست تو دنبای امروز که از در و دیوار اینا میباره و دیدنشون شده عادت و بی تاثیره . میرفتم دانشگاه و هر روز بی علاقه تر بر میگشتم . اما من میدونستم ته دلم این شغل رو و ارتباطی ک درش نهفته این کینزیولوژی به غایت سختو عمیقا عاشقم اما متاسفانه هر روز سخت از دیروز بود .
ولش کردم و دیگه تلاش نکردم . کلاس دکتر ع بعد ادنهمه تقلای دانشجویی تو شیش ماه بعد فارغ التحصیلی شد بزرگترین تلنگر بزرگترین اگیزه چرا ک فهموند خیلی چیزا رو. و من تا اخر عمرم بهش مدیونم هرچند که شاید یسری چیزا رو دریغ کرد ازمون تو تدریس ولی انگیزه و عشق نهفته ی منو بیدار کرد .
من دیدم استادی که واقعا استاد باشه و برای همیشه این استاد برام بهترینه و در خاطرم میمونه .
تایمینگ خدا بی نهایت دقیقه . یجا برات اوکی نمیکنه ک قدرشو ندونی بلکه درست همونجا ک عمیقا طلب میکنی و در عین حال به شعور نگه داریش رسیدی و دست از اصرار بی وقفه برمیداری و دل میدی به صبوری همه چیو راه میندازه و من عمیقا بابت تمام وقفه های زندگیم ازش ممنونم .
باید یادم بمونه که کم نیارم و زجه نزنم بلکه تلاش کنم و صبوری تا وقتش برسه چرا که خداوند هیچگاه دیر نمیکند .
نمیدانم از کجای آشفته بازار این روز ها بنویسم . این تابستان عجیب تابستان دلهره های مغز استخوان سوز تابستان اتفاقات غیر منتظره خیلیی غیر منتظره .
سخت بود خیلی سختتت
روزای سخت بیمارستان و اولین تجربه سر و کار داشتن با یک فضای اذاری جهت شروع کار و شاخ دراوردن از اوج حماقت یک عده آدم بیسواد که از قضا منسب های مهمی هم دارند و کارمندان ذکور حاضرند با یک عده همکار خانم کلی دل بدهند و قلوه بگیرند و قهر و آشتی های خیلی بی مزه بکنند اما گوشه چشمی به ارباب رجوعی که بهشان بهایی نمیدهد نداشته باشند و کار و اعصاب ما دو ماه تمام کمیتش بلنگد . لعنتی های خرفت
همکاری که حتی یک درصد هم قابل اعتماد نیست و م که تو کل مکالماتش با تو دنبال سود شخصی خودشه و نیتی بابت کمک به توی تازه کار نداره .
مادرش که یهو مخالفت کرد و شایدم از قبل مخالف بود و اون برای دل من پنهانش کرد بلکه همه چیو تنهایی بتونه اوکی کنه . اون شب ها برام هزار شب گذشت هزااار شب . شبای پر از بغض فرو خورده و احساس ترکیدگی گلو . گریه های تو حموم . معده درد غیر قابل تحمل و هزار تا هزینه روحی و جسمی که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه .
اومدن اما با خشم اومد اومد برای مخالفت و اومد که چون دخترت عاشقه بی توقع تریین باشین . دل بابا در عین حال که صد در صد مخالف شرایط بود شکست از حرفاش مثل دل دخترش مثل بی چاره بودن دخترش مثل شرمنده بودن دخترش.غم بود که به دلم می نشست .
از همه این ها بگذرم از خشم خواهرش بدون اینکه دقیقه ای من رو دیده باشه و کلمه ای حضورا باهام صحبت کرده باشه و تنها چون من یه موقعی بی خبر وبلاگ شخصیش رو میخوندم و خدا شاهده که بعد فهمیدنم یبارم صفحشو باز نکردم.بر این اساس بی اساس داره تند و تند قضاوتم میکنه و توهین و تهمت . و بازم شاخ درمیارم ازینهمه خشم یک ادم به خودم و قضیه عسل برام تداعی میشه که من بی خبر از همه چیو وارد یه ماجرام کرد و بهم توهین شد.
تو تمام این غم ها شکست های دلم نوبل محبت و درک و شعور و همراهی رو میدم به مامان به عزیییزترینم تو این دنیا . نشست پای ساعت ها حرف زدنم گریه هام عشقم و حتا اشتباهام و هوامو داشت و دلم به حضورش و نقشش در ارام کردن خونه خیلی گرم بود .
میدمش به عشق جانم که علی رغم همه غر هام همه بی حوصلگیا و حرفای شاید تندم صبوری کرد و هوای حال بدم رو داشت و چند باره مطمینم کرد از عشق قشنگ بینمون و اینکه هیچی حایل بینمون نمیشه و ما تلاش میکنیم تا بسازیم تا راهو هموار کنیم در عین حال که حال خودش خیلی بهتر از من نبوده . و خوش حال ترینم برای داشتنت صادق و زیباترین عشقی که می تونست نصیبم بشه
و خدا خدااا اگه تو اون دو سه روز تو نبودی قرانت نبود قلبم از هم می پاشید و از من احساسی ضعیف جز خاکستری باقی نمی موند . با تمام وجودم میگم که تو سزاوار ثنایی و عمیقا دوستت دارم و باز هم شکرت بخاطر تمام خوشی و نا خوشی ها . و من جز تو دست گیری ندارم ای ارحم الراحمین .
درباره این سایت